سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهترینِ برادرانتان، کسی است که عیب هایتان رابه شما هدیه کند . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
روستای فرهنگی تاریخی تمدنی کوه پنبه
درباره



روستای فرهنگی تاریخی تمدنی کوه پنبه

وضعیت من در یاهـو
مدیر وبلاگ : مجید بازیار[299]
نویسندگان وبلاگ :
جمال رستم منش[0]
....[0]

پیوندها
تغییر مطلوب
مــــــــــــــبـــــــلِّــــــــــــغ اســــــــلـــام
بلوچستان
اسپایکا
►▌ استان قدس ▌ ◄
نغمه ی عاشقی
ســـــــــاده دل
مشاور
سلحشوران
شباهنگ
farzad almasi
هستی تنهاااااا.....
.: شهر عشق :.
رویای شبانه
پیامنمای جامع
دلـتنگـ هشـیگـــــــــی
محمدمبین احسانی نیا
*bad boy*
سربازی در مسیر
منتظر نباش تا پرنده ای بیاید و پروازت دهد در پرنده شدن خویش بکوش
ترخون
♥Deltangi
محمد قدرتی
شورای دانش آموزی شهرستان
ماه تمام من
غزلیات محسن نصیری(هامون)
عاشق فوتبال20
عکسهای سریال افسانه دونگ یی
ܓ✿ دنـیــــای مـــــــن
نمی دونم بخدا موندم
نــــــا کجــــــا آبـــــــاد دل مــــن ...
پرسپـــــــــــــــو لیـــــــــــــــــــــــــــــس
جدید ترین مطالب
یار کارگر
بهار عشق
ماه مهربان من
آپدیت یوزر پسوورد نود32
مناجات با عشق
حرف های نگفته دلهای شکسته بارانی از غم
پرسپولیس
هیئت حضرت زهرا(س)شرفویه
دنیای دیگه ایه، این دل نوجون ها
معماری
اینا حرف دله...
کیمیای ناب
امام زمان
غزل عشق
کـ ـهـ ـکـ ـشـ ـان
کوثر ولایت
عاشق دل شکسته
The best of the best
من - او = هیچکس
از هر دری سخنی
وبلاگ بایدهلو باشد
جزتو
خشم در چهره مأمون هویدا بود. از صبح که بیدار شده بود، لحظه اى آرام و قرار نداشت. چندین بار اطراف کاخ را دور زده بود. بارها سر سربازانش بدون هیچ بهانه اى فریاد مى کشید. خودش هم نمى دانست چه مى خواست؟ نه دیگر حوصله کسى را داشت و نه حوصله حرف و سخن گفتن. دیگر محافل شبانه هیچ لذتى برایش نداشت. حتى شراب هم دیگر اثرى نمى گذاشت تا مى خواست مست شود، یاد او مى افتاد و حالش دگرگون مى شد. کنار حوض وسط حیاط کاخ ایستاد. هرکس از کنارش رد مى شد سر تعظیم فرود مى آورد. تا مى خواستند لب از لب باز کنند و حرفى بزنند، فریاد مأمون برمى خاست:

- چه مى خواهید از جانم؟ همه شما گم شوید، بى عرضه ها، لیاقت خدمت در کاخ من را هیچ کدام ندارید. خاک بر سرتان. به این چاپلوسى هم مى گویید خدمت.

نفرت در میان چهره برافروخته مأمون موج مى زد. فکرهاى عجیب و غریبى از ذهنش مى گذشت. از اطرافیانش چه مى خواست که نتوانسته بودند برایش انجام دهند؟ با داشتن کاخ به آن بزرگى، با آن همه موقعیتى که داشت؛ حاکم زمان خودش بود و همه را پیش خود کوچک مى دید. با آن همه قدرت، باز انگار کسى با زنجیر دستانش را از پشت بسته بود و شب و روز را از او گرفته بود. کابوس هاى شبانه لحظه اى رهایش نمى کرد. دستانش را روى سرش گذاشت. سنگین شده بود. دیشب تا صبح پلک برهم نگذاشته بود. تا مى خواست چشمانش گرم شود، کابوس به سراغش مى آمد و با فریاد از جا بلند مى شد. قطره هاى آب وسط حوض نگاهش را به سمت خود جذب کرد.

لحظه اى به فکر فرو رفت. باید برنامه اى مى چید و باز امام جوادعلیه السلام را به کاخ خود دعوت مى کرد. آه تلخى از گلو برآورد و روى سکّو، کنار حوض نشست و به فکر فرو رفت. به هر حیله اى که مى توانست، دست زده و سودى نبخشیده بود. چندى پیش دخترش ام الفضل را به عقد او در آورده و صد کنیز بر گزیده و به دست هر کدام جامى داده بود که داخل آنها گوهرى درخشنده قرار داشت و به آنها دستور داده بود تا بعد از آمدن امام جوادعلیه السلام و نشستن در جایگاه دامادى، کنیزان به استقبال امام برخیزند و به او خوش آمد بگویند. این نقشه هم نتیجه اى نداشت. و امام کوچک ترین توجهى به آنها نکرد.

* * *

از به یاد آوردن آن لحظه، درد عمیق بر جانش پیچید. چیزى چون برق از ذهنش گذشت. با آن حالى که او داشت، تنها کسى که مى توانست کمکش کند، مخارق بود. نوازنده باوفا که مدتها در کاخ به او خدمت کرده بود. باشتاب از جا بر خاست و گفت:

- خیلى زود مُخارق را خبر کنید که خودش را نزد من برساند.

چند دقیقه از انتظار نگذشته بود که صداى آشناى مخارق به گوشش رسید:

- جناب مأمون، خلیفه بزرگ! سلامٌ علیکم. خداوند، مرگ مخارق را برساند تا هیچ وقت نگرانى خلیفه بزرگ را نبیند! امیر من! چه رخ داده که شما این گونه پریشان گشته اید؟

مأمون سر برگرداند و گفت:

- بیا مخارق! بیا که عجیب گرفتار شده ام. شاید تو بتوانى کارى برایم انجام دهى.

مخارق تعظیمى کرد و نزدیک مأمون رفت:

- امر بفرمایید که این حقیر در انتظار فرمان شماست.

مأمون سیبى از میان میوه ها برداشت و گفت:

- چندى است عجیب گرفتار گشته ام. این گرفتارى مدتى است که خواب و خوراک را از من ربوده است. باز قصه، قصه محمد بن على است.

مأمون سرى با تأسف تکان داد و گاز محکمى بر سیبى که در دست داشت، زد. مخارق دستى به ریش پرپشتش کشید:

- فکر مى کنم بتوانم کارى انجام دهم که رضایت امیر را فراهم آورد.

- مى دانستم مخارق! تنها امید من تویى. گفتم دخترم بى عرضه است و توان کارى را ندارد.

خلیفه روى تخت خودش را رها کرده بود و پاهایش روى هم تکان تکان مى خورد:

- خوب بگو؛ نقشه ات را مى شنوم.

- اگر امیر اجازه دهند، فردا برایتان مى گویم. فقط اینکه حتماً دستور بدهید براى فردا محمد بن على اینجا باشد، تا خلیفه بزرگ را به آرزوى قلبى اش برسانم.

چینى بر پیشانى مأمون افتاد:

- یعنى تو مى توانى...؟!

مخارق خنده بلندى کرد و از جا برخاست و گفت:

- جناب خلیفه اگر اجازه بدهند، فردا قدرت حقیقى مرا خواهند دید.

مخارق تعظیمى کرد و عذر خواست و حضور مأمون را ترک کرد. هنر مخارق تنها نواختن بود. عود مى نواخت و لهو و لعبى خاص به مجالس مأمون مى داد. قول مخارق هم تأثیرى در آرام کردن مأمون نکرد. شب شده بود و مأمون باز آشفته شده بود.

چهره امام جلوى چشمانش ظاهر مى شد. صلابت و قداست امام به اندامش لرزه افکنده بود. با چهره خیس و عرق بر آن نشسته از خواب بلند شد. دیگر چیزى تا صبح نمانده بود. فکرى در ذهنش مى چرخید و آن، به شهادت رساندن امام بود. و تنها وسیله، دخترش بود. حال مى بایست منتظر مى ماند تا ببیند مخارق چه مى کند. آیا دخترش رضایت به این کار مى داد؟ آیا قبول مى کرد تا همسرى چون محمد بن على را به شهادت برساند؟ خیلى دور مى دید، آنقدر که حتى فکر کردن به آن هم برایش خنده دار مى آمد.
مخارق با عودش آمده بود و گوشه کاخ نشسته بود و نیشش تا بناگوش باز بود. امام مثل همیشه سکوت بر لب و سر به زیر داشت. مأمون بر چهره امام چشم مى دوخت. هراسان بر خود مى لرزید. با نگاهى پر از التماس به مخارق خیره مى شد. مخارق به مأمون و سپس به امام نگاه کرد. چهره امام غرق در نور بود. با ورودش بوى عطرآگین عجیبى در فضاى داخل قصر پیچیده بود. وقار و متانت خاصى در چهره اش موج مى زد. مأمون قدرت تماشا کردن چهره امام را نداشت. با هربار دیدنش انگار مى خواست قالب تهى کند و این بهانه اى بود که همیشه آزارش مى داد.
کاخ شلوغ شده بود. مأمون به امید شکستن این شخصیت، بزرگان دربار را دعوت به میهمانى اش کرده بود. صداى مخارق با آواى خاصى برخاست و سکوت فضاى کاخ را درهم شکست. همراهانش شروع کردند به نواختن و دیگران در اطرافشان جمع شدند و شروع به آواز خوانى کردند.

خنده کمرنگى روى لبهاى مأمون نشست. امام سکوت کرده بود و چیزى نمى گفت. لحظه اى سر بلند کرد و نگاه مبارکش را به سوى مخارق برگرداند و فرمود:

- اتق اللّه یا العثنون؛ از خدا بترس اى ریش بلند!

چهره مأمون به تیرگى گرایید. کاخ در یک لحظه لرزید و زیر پاى مأمون خالى شد. دستان مخارق لرزید و چهره اش دگرگون شد. عود از دستش بر زمین افتاد و دستانش از حرکت باز ایستاد و نتوانست تکانى به دستانش بدهد.

چشمهاى مأمون سیاهى رفت. لحظه اى سیماى على بن محمد جلوى چشمانش تصویر گرفت. کابوس هاى شبانه باز به سراغش آمدند و چیزى نفهمید. فقط نگاه مى کرد و لبهایش خشکیده بود.

مخارق گوشه اى افتاده بود و مى نالید. مأمون از جاى برخاست و با قدمهاى لرزان به سمت مخارق به راه افتاد. نفرت در وجودش شعله ور شده بود. مى بایست کارى مى کرد. دیگر تحمل آن نگاههاى پر از حرف را نداشت. مخارق به خود مى پیچید. بالاى سرش ایستاد.

هنوز داشت مى لرزید. قطرات اشک چهره اش را در برگرفته بود و صداى هق هق گریه اش بلند شده بود. با دیدن مأمون سرى تکان داد و به حالت تعظیم نشست.

- مخارق! بگو ببینم در یک لحظه چه اتفاقى افتاد که تو را این چنین دگرگون کرد؟

مخارق آب دهانش را فرو داد. رنگ بر چهره نداشت. از به یاد آوردن آن لحظه تمامى وجودش مى لرزید. لذا گفت: آن هنگام که محمد بن على به من بانگ زد، از هیبت و شکوه اش، آنچنان ترسیدم که دستم فلج شد و عود از دستم رها شد.*

*. نگاهى گذرا به زندگانى امام جواد(علیه السلام)، علامه سید عبدالرزّاق مقرّم، ترجمه دکتر پرویز لولاور، ص 125.

 

امضای monazzah.51

(یا صاحب الزمان مابی سلیقه ایم توحاجات ما بخواه
ورنه گدا مطالبه آب ونان کند)

کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط مجید بازیار 92/2/31:: 6:51 عصر     |     () نظر