مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت .هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید.او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاد و آهسته و آرام به سمت پایین می رود .آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد.کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد..
فردایآن روز وقتی که کشاورز روی روی زمینش مشغول کار بود،کالسکه سلطنتی مجللیدر کنار نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد .دو سرباز از آن پیاده شدند ودر را برای آقای قد بلندی که لباس های اشرافی بر تن داشت ،بازکردند.زمانیکه آن مرد با لباس های گران قیمتی که برتن داشت پایین آمد ،خود را پدر پسریکه کشاورز روز گذشته او را از مرگ نجات داده بود،معرفی کرد.اوبه کشاورزگفت که می خواهد این محبتش را جبران کند وحاضر است در عوض کار بزرگی که اوانجام داده،هرچه بخواهد به او بدهد .
کشاورز با مناعت طبعی که داشتبه مرد ثروتمند گفت که او این کار را برای رضای خدا وبه خاطر انسانیت انجامداده و هیچ چشم داشتی در مقابل آن ندارد.در همین موقع پسرکشاورز ازساختمان وسط زمین بیرون آمد.مرد ثروتمند که متوجه شد کشاورز پسرس هم سنوسال پسر خودش دارد ،به پیرمردگفت که می خواهد یک معامله با او بکند.
مردثروتمندگفت حال که تو پسرم را نجات دادی ،من هم پسر تو را مثل پسر خودم می دانم.پس اجازه بده هزینه تحصیل او را در بهترین مدارس ودانشگاهها بپردازم .
کشاورزموافقت کرد وپسرش پس از چند سال از دانشگاه علوم پزشکی لندن فارغ التحصیلشد وبه خاطر کشف یکی از بزرگ ترین ومهم ترین داروهای نجات بخش جهان که پنیسیلین بود،به عنوان یک دانشمند مشهور شناخته شد .
آن پسر کسی نبودجز الکساندر فلیمینگ .چندسال گذشت .دست بر قضا پسر مرد ثروتمند به بیماریلاعلاجی مبتلا شد و این بار الکساندر،پسر کشاورز که امروز یک دانشمندبرجسته بود با داروی جدیدش بار دیگر جان آن پسر را نجات داد .
جالب است بدانید که آن مرد ثروتمند و نجیب زاده کسی نبود جز لردراندلف چرچیل و پسرش هم کسی نبود جز وینستون چرچیل